دخـــــــــــــــــــــــتری


که تمام دغدغه اش
ست کردن رنــگ لـباس و رژ لبش می باشد
چه می داند از درد های یک مرد…
.

●♥ نبــــــــــــاید... ●♥

نباید شیشه را با سنـــــــــگ بازی داد !
نباید مست را در حال ِ مستــــــی . . .
دست ِ قاضـــــــــی داد !
نباید بی تفاوت !
چتر ماتـــــــــــــــــم را . . .
به دست ِ خیــــــــــــــــس باران داد !
کبوترها که جز پرواز ، آزادی نمی خواهند !
نباید در حصار میـــــــــــــله ها
با دانه ی گنــــــدم . . . به او تعلیم مانـــــــــــدن داد

بیـــا بـــاز...

 هــم خـــودمــان را بــه نفهـمـی بـــزنــــیم !
گـاهـی بفـهـمی ، نفـهـمی .. نفـهـمـی ، اوج ِ فــــهم اسـت !

ترس من از گم شدن نیست ..

ســُــرخ می شوی ، وقتی می شنوی دوستت دارم !
زرد می شوم ، وقتی می شنوم " دوســــتش ...داری " !!
چهار شنبه سوری راه انداخته ایم...
ســـرخی ِ تو از من ، زردیِ من از تــــو !
همیشه من می سوزم .....و همیشه تو می پــــری

نوازشم کن!

عبــــــور...
یعنی....
من ....
که از همۀ حسِ سرد و بی تفاوتت آروم و عاشقانه میگذرم..!!!

تقدیم به مادر مهربانم




مــــادرم!
روزهاست که انتظار این لحظه را می کشم تا ناب ترین و زیباترین کلمات را نثار وجود پاک و مبارکت کنم،
ولی افسوس
 کلمات حقیرتر از آنند که شایستگی بیان مهر تو را داشته باشند و کوچکتر از آنند که تجلی دهنده معنای حقیقی نگاه پر مهر تو باشند; نگاهی که به تمام هستی می ارزد.
مادرم باور کن چیزی در این دنیا نیست که لایق جبران و هدیه به محبت های تو باشد و باور کن هیچ چیزی در این دنیا نیست که تداعی کننده آغوش پر مهر تو باشد.
 
فقط بگذار ساده بگویم:

                       مــــادرم!                         
                                  چون تو نماز خوانده ای
                                                              
خدا 
                                                                    پرست شدم!

چه خوش بود خاطرات کودکیم




آن روزها که همش رویا به سر داشتم، همش خوش بودمو خندان، بازیگوشی می کردم، گریه هایم بر سر اسباب بازیو زمین خوردن هایم بود چون از بس به این سو و آن سو می دویدم.

چه خوش بود، خاطرات قدیمم، آن روزها که تنها دغدغه ام خوشی بود...

شاید تنها، دلیلش ندانستن بود، نفهمیدن.

نمیدانستم و فقط شاد بودم، نمی دانستمو فقط می خندیدنم...

اما، همیشه برایم سوال بود! که چرا بزرگترهایم اخم دارندو غمناک، چرا مانند من خوش نیستندو خندان؟!

چرا هر وقت مرا می بینند رویای کودکی به سر دارند، همیشه آه از جگر دارند و می گویند: " کاش من هم کودک بودم"

ولی مگر بزرگ بودن چه عیبی دارد؟! کاش من هم بزرگ بودم، آنوقت چه کارها که نمی کردم.

می گفتمو خوش بودم...

تا اینکه یک روز فهمیدم. دانستنم که بزرگ بودن چه حالی دارد...

ولی امان از آن روزی که دانستم...!

دانستم، خوردن یک لقمه نان حلال، چه منت ها که به راه دارد...

دانستم و دیدم غرورش را مقابل فرزندش شکستن چه عذابی بر تنش دارد...

دانستم، شب را گرسنه خوابیدن برای سیر کردن فرزندان یعنی چه...

دانستم، برای یک تکه نان، اعصابم را این سو و آن سو روان کردن یعنی چه...

دانستم که با حرف مردم زندگی کردن چه داغی بر دلم دارد...

دانستم که ساده بودن جایی در این دنیا ندارد...

دانستم که باید گرگ بود و درید.... دانستم که باید گرگ بود تا زندگی کرد...

دانستم، کمر خم کردن زیر بار زندگی یعنی چه، تنها شدن و تنها ماندن یعنی چه...

دانستمو دانستم...

کاش هرگز نمیدانسم...

و اما حال، دوباره رویای کودکی به سر دارم...

ولی افسوس، افسوس که دیگر فقط یک  خاطرست...

گاهی جریان زندگی سخت می شود...

گاهی جریان زندگی، آنقدر سخت می شود که کار از توکل کردن به خدا و کمک خواستن از او می گذرد...
گاهی زمان، آنقدر سخت می گذرد، که نه دلداری، دردی را دوا می کند و نه صبر...
گاهی آنقدر تنها میشوی که حرف های دیگران، برایت پوچ و مبهم می شود...
گاهی فکر می کنی مخصوصا در بازی زمانه گرفتار شدی، طوری که دیگر راه گریزی نیست...

می دانم، آنقدر زندگی برایت سخت می شود که تنها، فکر نیستن آرامت می کند، فکر مردن...

ولی یک چیز را خوب می دانم، خداوند زمانی به فریادمان می رسد، که حتی در خیالمان هم تصور نمی کنیم،
فقط باید بخواهیم... با تمام وجود...

ازهای موفقیت ( جملات فلسفی و آموزنده )

برنامه ریزی کن وقتی که دیگران مشغول بازی کردنند
.
.
.
مطالعه کن وقتی که دیگران در خوابند
.
.
.
تصمیم بگیر وقتی که دیگران مرددند
.
.
.
خود را آماده کن وقتی که دیگران در خیال پردازیند
.
.
.
شروع کن وقتی که دیگران در حال تعللند
.
.
.
صرفه جویی کن وقتی که دیگران در حال تلف کردنند
.
.
.
گوش کن وقتی که دیگران در حال صحبت کردنند
.
.
.
لبخند بزن وقتی که دیگران خشمگینند
.
.
.
پافشاری کن وقتی که دیگران در حال رها کردنند

یادمیگیرم...

باید یاد بگیرم ، باید یاد بگیرم که یادم نرود

باید یاد بگیرم که یادم باشد همیشه خوشی هایم یادم باشد 

باید یاد بگیرم که یادم باشد همیشه شاکر خوشی هایم باشم 

باید یاد بگیرم که یادم باشد همیشه اهدافم را ببینم

باید یاد بگیرم که یادم باشد همیشه انگیزه هایم را تقویت کنم

باید یاد بگیرم که یادم باشد برای چه این طرز زندگی را انتخاب کرده ام

باید یاد بگیرم که یادم باشد قرار است به کجا برسم

باید یاد بگیرم که یادم باشد برای خودمان زندگی کنیم نه برای دیگران

باید یاد بگیرم که یادم باشد عاشق چه چیزهایی هستم

باید یاد بگیرم که یادم باشد روزهای سختی را باید یاد داشت تا از روزهای خوشی لذت برد

باید یاد بگیرم یادم باشد من هم کم از این سختی ها را نداشته ام

باید یاد بگیرم یادم باشد حالا دیگر نوبت من است که از سختی هایم ، خوشی برداشت کنم

باید یاد بگیرم که یادم باشد

تحقیر شدم

هفت بار روح خویش را تحقیر کردم :

نخستین بار هنگامی بود که برای رسیدن به بلندمرتبگی ، خود را فروتن نشان دادم.

دومین بار آن هنگام که در مقابل فلجها لنگیدم.

سومین بار آن زمان که در انتخاب خویش بین آسان و سخت ، آسان را برگزیدم.

چهارمین بار وقتی که مرتکب گناهی شدم و به خویشتن تسلی دادم که دیگران هم گناه می‌کنند.

پنجمین بار آنگاه که به علت ضعف و ناتوانی از کاری سر باز زدم و صبر را حمل بر قدرت و توانایی‌اش دانستم.

ششمین باز زمانی که چهره‌ای زشت را تحقیر کردم ، در حالی که نمی‌دانستم آن چهره ، یکی از نقابهای خویش است.

و هفتمین بار وقتی که زبان به مدح و ستایش گشودم و انگاشتم که فضیلت است.