محکوم

قلبم محکوم شد به ساده بودن!..غرورم محکوم شد به خونسرد


بودن !!.. احساسم 

محکوم شد به کم حرف بودن!..دلم محکوم شد به گوشه گیر



بودن!!.. چشمانم محکوم 

شد  به مهربان بودن!..دستهایم محکوم شد به سرد بودن!!....


پاهایم محکوم شد به تنها 

رفتن!.....آرزوهام محکوم شد به محال بودن!!!!!!........ "وجودم"


محکوم شد به" تنها" 

بودن!!!!...و "عشقم" محکوم شد به" مردن

دلیل تنهایی رادانستم!

دلیل تنهاییم را تازه فهمیدم
وقتی محبت کردم و تنها شدم،
وقتی دوست داشتم و تنها ماندم...
 
دانستم;

باید تنها شد و تنها ماند تا خدا را فهمید

کدوم وفا....!؟

در خواب ناز بودم دیدم کسی در میزند

/

در را گشودم دیدم غم است در میزند

/

ای دوست بی وفا از غم بیاموز وفا

/

غم با همه بیگانگیش هر شب به من سر میزند


زندگی دریک نگاه

زندگی یعنی یک نگاه ساده


تنها چند خاطره..
و
تنها چند لحظه...

زندگی یعنی همین، نگاهی به یک عکس ساده.



حال، با این وجود زندگی خود را چگونه خواهیم گذراند؟

یادگرفتم

یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش 3-2 ماه بیشتر زنده نیست


 یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله


 و فاصله یعنی 2 خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند


 یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست


 و یاد گرفتم هر چه عاشق تری 


 تنهاتری

تورودوست دارم

                                       برای من زیباتر از ریزش نم نم بارون،


قشنگتر از دشت و بیابون،


رنگ چشمون تو بوده.


برای من زیباتر از طلوع خورشید بین کوهها...


آب جاری توی رودها...


شوق اشکای تو بوده.


حقیقته حقیقته ای همیشه تکیه گاهم...


ای تو شعر هر ترانم...


بی تو همدمی ندارم.


عاشق تویی،شیدا تویی


مریم پاکیزة من،


ای تو معنای صداقت...


تو حقیقتی،حقیقت.


تو عزیزی،نازنینی،


تو،تو این عشق ، عاشق ترینی


من به لطفت جون گرفتم...


مهربونم،به تو خو گرفتم.


تو رو دوست دارم...


تو رو دوست دارم...


تو رو دوست دارم...


تو رو دوست دارم...


تو رو دوست دارم...


تو رو دوست دارم...


باز هم ....

بازهم یک شب مهتابی ، اما نه یک شب رویایی

 باز هم آسمان بارانی ، اما باران دلتنگی نه عاشقی

 باز هم امروز باز هم فردا ، اما اینبار بی هدف تر از گذشته...

 انتظار تنها ذکر دقایق بی تو ...

 و حالا آرزو ذکر دائمی قلب من

 التماس ذکر مقدس چشمانم  و چشمانم که از خیسی به

 رودخانه می مانند...

 و تنها حسرتی مانده از دقایق ، ثانیه ها و ساعت های با تو

  بودن ...

 دوری را دیده بودم اما فاصله را حس نکرده بودم ..

 فریاد را شنیده بودم اما غم را ندیده بودم ...

چقدربزرگ شده است




پسرک گرسنه اش است، به طرف یخچال می رود،

در یخچال را باز می کند...
عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند،
دست می برد بطری آب را بر می دارد
کمی آب در لیوان می ریزد...

صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه ام بودم "





فاصله

در سرزمینی زندگی می کنم
که مردمانش همه، شکایت دارند از تنهایی
ولی نمی دانم!
پس;
دلیل این فاصله ها درچیست؟!