تو آمدی ...

تو آمدی   ...
به نام عشق
یکی نبود ِ قصّه ام شدی
و بعد از آن
کلاغ آرزوی من
در هیچ قصّه ای
به خانه اش نمی رسد ..



رودخانه ای در میان آتش ..

تا امروز از تو نوشتم
امشب از عشقت انصراف میدهم !
سخت است دوست داشتن تو
خسته ام !!!

می خواهم کمی استراحت کنم
شاید فردا دوباره عاشقت شدم


فقط نگاهش کردم ..

گفتم : دریا !

گفت جانم

جانم که گفت

عین تو شد ..

موهای موج دار

روسری آبی

خنده های سرخ

حرفم یادم رفت

فقط نگاهش کردم ...!!

دلیرانی بی چون و چرا ..

هر صبح
با طلوع آفتاب
آمدنت را
به آینه ها وعده می دهم
ساعت ها را عقب می کشم
پرده ها را کنار می زنم
و دوباره نقش دیده بانی را بازی می کنم
که پایان جنگ را خوب میداند و
باز هم کشیک می دهد !
عشق
از تمان بزدلان جهان
دلیرانی بی چون و چرا ساخته
که پایان تلخ هر آغاز را هم بدانند
تنها به شیرینی اش فکر میکنند...!



{ سمیه آزادل }

این سال ها...

این سال ها
شماره تلفن خیلی ها را
خط زده ام :
غزاله ، هوشنگ
شاملو ، محمد ...!

عده ای مرده اند
عده ای نیستند
عده ای رفته اند
و دور نیست روزی که
که بسیار نیز
شماره تلفن مرا
خط خواهند زد ..

زندگی همین است
یک روز می نویسیم
و روز دیگر خط میزنیم ...



{ سیدعلی صالحی }


وقتی نام تو را می شنوم ..

شبیه لرزیدن پوست یک مادیان
وقتی گنجشکی بر گرده اش می نشیند
یا لرزیدن دست های مادربزرگ
وقتی چای را
از استکان به نعلبکی می ریخت
برای سرد شدن

مثل لرزیدن آرام یک مزرعه ی چای
در نم نم باران
یا لرزیدن گوشی موبایل
بر میز شیشه ای

می لرزد دل من
... وقتی
نام تو را می شنوم ...

هروقت با او جمع می‌شدم ..

هروقت با او جمع می‌شدم همه‌ی تنم سر جایش بود ، 

فقط نمی‌دانم سرم کجا بود ! 


سرِ او برای هردوتایمان کافی بود ، 


به خصوص وقتی گیسوانش را روی گردنم می‌انداخت ..


{ بنفشه حجازی }

مــے ارزد . . .!


دوسـت دارم یـڪ شبــﮧ، هفتــاد سـال پیـــر شـوم


در ڪنــار خیـابــانی بـایستـــم . . .


تـــو مـرا بـی آنڪــﮧ بـشنــاسی ، از ازدحـام تــلخ خـیـــابـان عبــور دهــے . . .


هفتـــاد ســال پیـــر شـدن یــک شبـــﮧ


بـه حـس گـــــرمــی دسـتـ های تـــو


هنــگامـی کـه مرا عبــور میـدهـی بــی آنـڪـﮧ بـشنــاســی،


مــے ارزد . . .!






بی تو…

کنارم که هستی

زمان هم مثل من دستپاچه میشود


عقربه ها دوتا یکی میپرند


اما همین که میروی


تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم


جانم را میگیرند ثانیه های

بی تو…



همه چیز...

همـہ چیـزش פֿـآصــہ

لبخنـבش


تیپش


رفـتارش


اפֿــلاقـش


اפــساسـاتـش


בوسـت בاشتـنش؛


مـפֿـاطب نبوבہ ڪـہ פֿـآصـ باشـہ

פֿـاص بوבه ڪـہ مـפֿـاطب شـבه

.
.
.



"خانــــــه سالمنــدان "


نـــزدیک اذان اســـت


صـــدای ربنـــا بلنــــد...


مـــادری را کنــــار سفـــره ای می بیــــنم


دســـتان مـــادر می لـــرزد...


بمیــــرم ! مـــادر پر ا ز" بــــغض ســت"


"بغــــضی "بــرای نبـــودن فرزنــــدانـــش...


خــــاطره ای در خاطـــرش چـ"ــوبش مــیزند انگـــــار


مـــادر فراموشی دارد...


می پــــرسد :


اینجـــــا کجاست؟


جــــواب میشنــــود:



"خانــــــه سالمنــدان "







► ♫ هــــیس ♫ ◄

دســـــت هـــایم را

دایـــــره وار دور دلـــت

حـــــلقـــه میکنــــم عــــــزیزکم …

مـــــــبادا فکــــــر کنی “داســـــتان اســـارت” است ،

نــــــــــه !

ایــن حـــکایت را به “زیاد خواستنـــــت” تعبیـــــر کن